بهاره قانع نیا - ببخشید پسرم!
به طرف صدا برگشتم. مردی بلندقد و لاغراندام با پیراهنی سرمهای و شلواری مشکی پشت سرم ایستاده بود.
- میشه یک عکس از ما بگیرید؟
بلافاصله گوشی همراهش را جلوی صورتم گرفت. قالی لولهشده را روی چرخدستی گذاشتم. لبخند زدم و گفتم: «بله حتما.»
خانمی که کنار مرد ایستاده بود چادرش را مرتب کرد و گفت: «فقط لطفا طوری بگیرید که گنبد و گلدستهها توی عکس بیفتند.»
سری تکان دادم و زاویهی دوربین را چندینوچندبار چرخاندم.
وقتی چهارچوب دلخواهم را بستم، روی دکمهی سفیدرنگ شاتر که پایین صفحه قرار داشت چندبار بهآهستگی تپ زدم و تعدادی عکس از آن خانم و آقا انداختم.
گوشی را سمت آقای لاغراندام گرفتم و گفتم: «بفرمایید. انشاءا... همانی شده باشد که مدنظرتان بود.»
مرد تشکر کرد و صفحهی گوشی را نشان خانمش داد. انگار منتظر بود اول همسرش عکسها را تأیید کند، بعد خودش نگاهی بیندازد.
زن انگشت اشارهاش را روی صفحه موبایل میکشید و یکییکی عکسها را رد میکرد.
لبخند رضایتی گوشهی لبش بود و بهوضوح میشد حدس زد از نتیجهی کار راضی است.
از جانب آنها که خیالم راحت شد، دوباره مشغول جمع کردن قالیها شدم. چند ثانیه بعد، دوباره صدای آن آقا آمد.
- ببخشید پسرم!
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. منتظر بودم چندتا ایراد از کار عکاسیام بگیرد که گفت: «دستت درد نکند عکسها همگی عالی شدهاند. فقط یک زحمت دیگر هم برایت داشتم.»
با نگرانی نگاهش کردم. جمع کردن قالیهای ضلع جنوبی صحن با من بود و اگر دیر میجنبیدم، بچههای اضلاع دیگر زودتر کارشان را تمام میکردند و آنوقت آنها برنده میشدند.
اما از جایی که حاجحسن، سرپرست قسمت ما، همیشه تأکید میکرد با زائر امام رضا(ع) خوشبرخورد و صبور باشیم، لبخند زدم و گفتم: «امر بفرمایید! مرد سرش را نزدیک گوشم گرفت و گفت: «ببخشید پسرجان، شما توی بچههای خدماتی حرم، آقاجواد میشناسی؟»
آب دهانم را قورت دادم و با تعجب پرسیدم: «چهطور؟ چیزی شده مگر؟» مرد خندید و گفت: «چیز خاصی که نه. یک بسته داشتیم برای جوادآقاها!»
- جوادآقاها؟! مگر با چندتا آقاجواد کار دارید؟! خانم همراه آن مرد که تا آن لحظه ساکت بود گفت: «دقیقا ۹ تا.» با تعجب تکرار کردم:
«۹ تا؟!»
زن ادامه داد: «ما زائریم و از راه دور آمدهایم. با کلی سختی و برنامهریزی، طوری تنظیم کردهایم که امروز حرم باشیم. آخر امروز سالروز میلاد آقا امام جواد(ع) است. گفتیم امسال قسمت بشود نذرمان را ادا کنیم.»
گیج و مبهوت نگاهشان میکردم. یعنی چه نذری داشتند که فقط شامل جوادها میشد؟ آن هم ۹ تا!
مرد حرفهای خانمش را ادامه داد: «حقیقتش ما چند سال پیش سالروز میلاد امام جواد(ع) نذر کردیم ۹ تا جواد پیدا کنیم و بهشان یک دست پیراهن و شلوار هدیه بدهیم.»
خانم آن آقا چادرش را دوباره مرتب کرد و گفت: «آخر من خودم خیاطم. ۹ تا پیراهن و شلوار سایز پسرانه دوختهام و به نیت میلاد آقا، همراه خودم آوردهام مشهد.
الان هم داخل خودرومان است، توی پارکینگ شمارهی یک. اگر زحمتت نیست، تحویل شما بدیم خودت بین دوستانت که اسمشان جواده تقسیم کن!»
هم تعجب کرده بودم هم برایم جالب بود. در این سالها که در حرم کار کرده بودم، انواع و اقسام نذرها را دیده بودم، اما این مورد به نظرم خیلی خلاقانه بود.
کمی فکر کردم و توی ذهنم جوادهایی را که میشناختم مرور کردم: جواد صابری، جواد اسدی، جواد رضایی، جواد محمدی، جواد جوادی، جواد سعیدیکیا، آقا جواد که توی چایخانهی حضرت است و فامیلش را نمیدانم، جواد عزتی که در قسمت سرویسهاست و خودم.
سپس به تصویر ذهنیام خندیدم و زیر لب گفتم: «عجب ترکیب ماندگاری! ۹ جواد در یک قاب!»